نامه يک زن ايراني به مرد هموطنشو بلعكس
پياده از کنارت گذشتم، گفتي: "قيمتت چنده خوشگله؟"
سواره از کنارت گذشتم، گفتي: "برو پشت ماشين لباسشويي بنشين!"
در صف نان، نوبتم را گرفتي چون صدايت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتي چون قدت بلندتر بود
زيرباران منتظر تاکسي بودم، مرا هل دادي و خودت سوار شدي
در تاکسي خودت را به خواب زدي تا سر هر پيچ وزنت را بيندازي روي من
در اتوبوس خودت را به خواب زدي تا مجبور نشوي جايت را به من تعارف کني
در سينما نيکي کريمي موقع زايمان فرياد کشيد و تو پشت سر من بلندگفتي: "زهر مار!"
در خيابان دعوايت شد و تمام ناسزاهايت فحش خواهر و مادر بود
در پارک، به خاطر حضور تو نتوانستم پاهايم را دراز کنم
نتوانستم به استاديوم بيايم، چون تو شعارهاي آب نکشيده ميدادي
من بايد پوشيده باشم تا تو دينت را حفظ کني
مرا ارشاد مي کنند تا تو ارشاد شوي!
تو ازدواج نکردي و به من گفتي زن گرفتن حماقت است
من ازدواج نکردم و به من گفتي ترشيده ام
عاشق که شدي مرا به زنجير انحصارطلبي کشيدي
عاشق که شدم گفتي مادرت بايد مرا بپسندد
من بايد لباس هايت را بشويم و اطو بزنم تا به تو بگويند خوش تيپ
من بايد غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگويند آقاي دکتر
وقتي گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتي بچه مال مادر است
وقتي خواستي طلاقم بدهي، گفتي بچه مال پدر است
نه ديگر من به حقوق خود واقفم، و براي گرفتن برابري در مقابل تو تا بهانتها استوار و مستحکم ايستاده ام زيرا به هويت خود رسيده ام، به هيچ وجهياز حق خود نخواهم گذشت
من با تو برابرم، مرد
احتياجي ندارم که تو در اتوبوس بايستي تا من بنشينم
احتياجي ندارم که تو نان آور باشي
احتياجي ندارم که تو حامي باشي
خودم آنقدر هستم که حامي خود و نان آورخود باشم
با تو شادم آري، اما بدون تو هم شادم!
من اندک اندک مي آموزم که براي خوشبخت بودن نيازمند مردي که مرا دوست بدارد نيستم
من اندک اندک عزت نفس پايمال شده خود را باز پس مي گيرم
به من بگو ترشيده، هرچه مي خواهي بگو. اما افتخار همبستري و همگامي با مرانخواهي يافت تا زماني که به اندازه کافي فهميده و باشعور نباشي
گذشت آن زمان که عمه ها و خاله هايم منتظر مردي بودند که آنها را بپسندد ودر غير اينصورت ترشيده مي شدند و در خانه پدر مايه سرافکندگي بودند
امروز تو براي هم گامي با من(و نه تصاحب من - که من تصاحب شدني نيستم)بايد لياقت و شرافت و فروتني خود را به اثبات برساني
حقوقم را از تو باز پس خواهم گرفت. فرزندم را به تو نخواهم داد
خودم را نه به قيمت هزار سکه و يک جلد کلام الله که به هيچ قيمتي به تو نخواهم فروخت
روزگاري مي رسد که مي فهمي براي همگامي با من بايد لايق باشي - و نيز خواهيفهميد همگام شدن با من به معناي تصاحب من يا تضمين ماندن من نخواهد بود
هرگاه مثل پدرانت با من رفتار کردي بي درنگ مرا از دست خواهي داد
ممکن است دوست و همراه تو شوم اما ملک تو نخواهم شد ...
................................................................
و اين هم جوابيه اي از "يک مرد ايراني به زن هموطنش" :
پياده از کنارم گذشتي و اخمت سهم نگاه مشتاق من بود و لبخندت نصيب آنکه سواره بود
سواره از کنارم گذشتي و مرا اصلاً نديدي و کرشمه ات را
به آني ارزاني دادي که قيمت ماشينش از خونبهاي من بيشتر بود
در صف نان صداي لطيفت نانواي خسته را به وجد آورد و نوبتم را گرفتي
و بروي خودت هم نياوردي
زير باران خيلي قبل تر از تو منتظر تاکسي بودم اما ماشين که آمد
آب گل آلود را بر من پاشيد و جلوي تو ايستاد
در تاکسي که نشستم آرزو کردم کنارم ننشيني تا اگر ماشين تکاني خورد
و به تو خوردم، حيوان خطابم نکني در جواب عذرخواهيم
در اتوبوس بين ما نرده آهني بود، جايم را اگر به تو تعارف ميکردم
ميگفتي يا ديوانه است يا مرض دارد
در سينما، ديدم که تهمينه ميلاني تمام مردان را شيطان تصوير کرده،
کفرم درآمد، نيکي کريمي جيغ زد و گفتم زهرمار
دعوا که کردم، او که ميدانست مادر و خواهرم را بيشتر از خودم دوست دارم
به آنها ناسزا گفت تا بيشتر بسوزم
آزادي ات را صاحبان قدرت گرفتند، همانان که از قدرت ثروت اندوختند
و تو که مدل ماشين پسرانشان را ميديدي دست و پايت شل ميشد
من ازدواج نکردم چون تو چشم و همچشمي داشتي و به انگشتر
سه ميليوني نظر داشتي، تازه اين فقط يک حلقه بود از زنجير خواسته هايت
صفت ترشيده را اولين بار از خودت شنيدم، کوچکتر بودي
يادت هست ميگفتي معلم رياضيتان شوهر نکرده، گفتي ترشيده!
عاشق که شدم تلفنم را قطع ميکردي و بهانه ات حضور ميهمانهايتان بود
عاشق که شدي، فردا که مادر ميشوي را نديدي؟
دلت نميخواهد همسر پسرت را بپسندي؟ تو و مادرم يکي هستيد!
من بايد اضافه کاري کنم تا تو در هر ميهماني لباسي جديد بپوشي تا به تو بگويند خوش تيپ
من بايد شبها هم کار بکنم تا تو سفره ات رنگين باشد و به تو بگويند کدبانو
خسته از اضافه کاري برگشتم و گفتي پوشک بچه را عوض کن
چون من ناخنهايم را تازه لاک زده ام
وقتي خواستي طلاق بگيري، "گفتند" بچه مال پدر است! من نگفتم، همان ديني گفتکه تو برايش از پس اندازمان سفره ابوالفضل مي انداختي و يکهو خواب ميدي کهبايد به حج بروي، آنهم در اوج گرفتاريمان
آري، اينچنين است خواهر من! رفتارهاي زشت ما از پس هم مي آيند
تو چنان کردي که خشم در دل من ها کاشتي و من ها شکستند و بسته به صبرشان دو فوج شدند
آنان که ضعيفتر بودند خرد شدند و خشمشان کينه شد و کينه شان عقده و در هرکوي و برزن و بازار از هر اندک قدرت خود نهايت سوء استفاده را کردند و برتو تاختند
اما آنان که يا قويتر بودند يا از تو ها کمتر زخم خوردند، خشمشان هم کمتر بود و کينه هاشان نيز
اينان هنوز چشم اميد دارند به وطن که بتواند و برآنند که نيک بمانند
خوشحالم حالا که ميخواهي تغيير کني
من هم برآنم که بهتر باشم و شادتر باشيم
در کنار هم، من و تو اي هموطن،
بدون هر نوع بغض و کينه و تبعيض جنسي
مايي بهتر براي فردا و آينده اي بهتر
وقتی یه سنگو تودریا میندازی
فقط برای چند ثانیه اونو متلاتم میکنه
وبرای همیشه محو میشه
ولی اون سنگ تا ابد ته دل دریا موندگاره
وسعی می کنم مثل دریا باشم
فراموش کنم سن… که به دلم زدن
با اینکه سنگینی شونو برای همیشه روی سینه ام حس می کنم
In the last moments of each journey
I check my all in the mirror:
-This dark soil, this earth, on my tired feet
-This shortness of sky, beyond my closed eyes
But, heart’s god
In the last journey,
In the mirror except the two eternal bounds
except Erath and Sky
Nothing is left….
I am lost, where
Haven’t you seen me?
معنی:
بیکرانه ……
درانتهای هر سفر
در آیینه
دارو ندار خویش را مرور میکنم
این خاک تیره – این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به حز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام
کجا
ندیده ای مرا
دوستی که همیشه موقع دست دادن برای خداحافظی توی اون لحظهی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتهاش به دستهات یک فشار کوچیک میده… چیزی شبیه یک بوسه مثلا…
راننده تاکسیای که حتی اگه در ماشینش رو محکم ببندی بلند میگه: روز خوبی داشته باشی!
آدمهایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشم شون میشی، دستپاچه رو بر نمیگردونن، لبخند میزنن و هنوز نگاهت میکنن…
آدمهایی که حواسشون به بچههای خستهی توی مترو هست، بهشون جا میدن و گاهی بغلشون میکنن…
اونهایی که دستی رو که برای تراکت دادن جلوشون دراز شد، رد نمیکنن ، هر چی باشه با لبخند میگیرن و یادشون نمیره که همیشه چند متر جلوتر سطلی هست، سطل هم نبود کاغذ رو میشه تا کرد و گذاشت توی کیف.
دوستهایی که بدون مناسبت کادو میخرن، مثلا میگن این شال پشت ویترین بود انگار مال تو بود. یا گاهی دفتر یادداشتی…
آدمهایی که از سر چهارراه نرگس نوبرانه میخرن و با گل میرن خونه.
آدمهای اساماسهای آخر شب… که یادشون نمیره گاهی قبل از خواب به دوستانشون یادآوری کنن که چه عزیزند…
آدمهای اساماسهای پرمهر و بیبهانه، حتی اگر با اونها بدخلقی و بیحوصلگی کرده باشی…
آدمهایی که هر چند وقت یکبار ایمیل پرمحبتی میزنن که مثلا تو را میخوانم و بعد از هر یادداشت غمگین، جوابی برات مینویسن که یعنی در کنارت هستم؛ کسانی که غم هیچ کس رو تاب نمیارن…
آدمهایی که حواسشون به گربههاست، به پرندهها، درختها و موجودات دیگه هم هست…
آدمهایی که اگه توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشون رو با لبخند تعارف میکنن که غریبگی نکنی.
آدمهایی که خنده رو از دنیا دریغ نمیکنن… توی پیاده رو بستنی چوبی لیس میزنن و روی جدول لیلی میکنن.
همین آدمها با همین کارهای کوچیکشون…
همینها هستند که دنیا رو جای بهتری میکنن برای زندگی…
خسته ام از همه ی آدمای بی جنبه که حتی حرف زدن هم بلد نیستن
متاسفم واسه خودم که اجازه میدم هر کسی بهم نفوذ کنه
یعنی تخسیر خودمه وگرنه............
هی بگذریم به امید روزی که همه ی آدما حرف زدن یاد بگیرن و از دنیای کودکی به بزرگسالی برن
هرچند میدونم بعضی ها تا آخر عمر تو دوران کودکی خودشون میمونن
متنفرم از همه ی آدمای بی جنبه....
به من تهمت زده اند ، خاتون
که وقتی تو نبودی
با پروانه ها خلوت کرده ام
از شعر شرابشا داده ام
تهمت زده اند
که پهلو به پهلویشان چیده ام
که تمام تن عاطفه را ،
عریان کرده ام
که تبسم و ترانه
تقدیم نموده ام
که . . .
بخدا تهمت زده اند
هنوز که هنوز است
شهری نشده ام
و دلت قرص باشد ، خاتون
شهری نمی شوم ،
معنی لغت عشق
در زبان عربی میگویند کلمه " عشق " در اصل از ماده " عشقه " است ، و " عشقه " نام گیاهی است که در فارسی به آن " پیچک " میگویند که به هر چیز برسد دور آن میپیچد ، مثلا وقتی به یک گیاه دیگر میرسد دور آن چنان میپیچد که آن را تقریبا محدود و محصور میکند و در اختیار خودش قرار میدهد.
یک چنین حالتی در انسان پیدا میشود و اثرش این است که بر خلاف محبت عادی انسان را از حال عادی خارج میکند، خواب و خوراک را از او میگیرد، توجه را منحصر به همان معشوق میکند، یعنی یک نوع توحد و تأحد و یگانگی در او به وجود میآورد، یعنی او را از همه چیز میبرد و تنها به یک چیز متوجه میکند به طوری که همه چیزش او میشود، یک چنین محبت شدیدی.
در حیوانات چنین حالتی مشاهده نشده است. در حیوانات ، علائق حداکثر در حدود علائقی است که انسانها به فرزندانشان دارند. یا همسرها نسبت به هم دارند. اگر غیرت دارند، اگر تعصب دارند، هر چه که نسبت به اینها دارند، در حیوانات هم کم و بیش پیدا میشود. ولی این حالت به این شکل ، مخصوص انسان است.
اینکه اصلا ماهیت این حالت چیست، خود یکی از موضوعات فلسفه شده است. ابن سینا رساله مخصوصی دارد در " عشق " . همچنین ملاصدرا در کتاب اسفار در بخش الهیات ، صفحات زیادی حدود چهل صفحه را اختصاص داده است به تفسیر ماهیت عشق که این حالت چیست که در انسانها پیدا میشود ، کما اینکه امروز هم مسأله عشق در " روانکاوی " تحلیل میشود که واقعا ماهیت این حالت در انسانها چیست ؟
نظریات درباره ماهیت عشق
نظریات مختلفی در این باره داده شده است . بعضی خودشان را با این کلمه خلاص کردهاند که این یک بیماری است، یک ناخوشی است، یک مرض است. این نظریه ، میتوان گفت فعلا تابع و پیرو ندارد که عشق را صرفا یک بیماری بدانیم. نه تنها بیماری نیست بلکه میگویند یک موهبت است.
مسأله اساسی در اینجا این است که آیا عشق بطور کلی یک نوع بیشتر نیست یا دو نوع است؟
نظریه اول
بعضی نظریات این است که عشق یک نوع بیشتر نیست و آن همان عشق جنسی است، یعنی ریشه عضوی و فیزیولوژیک دارد و یک نوع هم بیشتر نیست، تمام عشقهایی که در عالم وجود داشته و دارد با همه آثار و خواصش عشقهای به اصطلاح رمانتیک که ادبیات دنیا را این داستانهای عشقی پر کرده است مثل داستان مجنون عامری و لیلا تمام اینها عشقهای جنسی است و جز این چیز دیگری نیست.
مانند فروید ، این روانکاو معروف که همه چیز را ناشی از غریزه جنسی میداند علم دوستی را ، خیر را ، فضیلت را ، پرستش را و همه چیز را به طریق اولی عشق را جنسی میداند .ولی نظریه او را امروز دیگر قبول نمیکنند.
نظریه دوم
گروهی عشق را (همین عشق انسان به انسان را که بحث درباره آن است) دو نوع میدانند. مثلا ابوعلی سینا ، خواجه نصیرالدین طوسی و ملاصدرا عشق را دو نوع میدانند، برخی عشقها را عشقهای جنسی میدانند که اینها را عشق مجازی مینامند نه عشق حقیقی و معتقدند که بعضی عشقها عشق روحانی یعنی عشق نفسانی است ، به این معنا که در واقع میان دو روح نوعی کشش وجود دارد.
عشق جسمانی منشأش غریزه است، با رسیدن به معشوق و با اطفاء غریزه هم پایان مییابد چون پایانش همین است، اگر مبدأش ترشحات داخلی باشد با افراز شدنش قهرا پایان مییابد، از آنجا آغاز میشود و به اینجا پایان مییابد. ولی اینها مدعی هستند که انسان گاهی به مرحلهای از عشق میرسد که مافوق این حرفهاست.
خواجه نصیرالدین از آن به " مشاکله بین النفوس " تعبیر میکند ، که یک نوع همشکلی میان روحها وجود دارد، و در واقع اینها مدعی هستند که در روح انسان یک بذری برای عشق روحانی و معنوی هست که در واقع ، نفسی هم اگر اینجا وجود دارد او فقط محرک انسان است، و معشوق حقیقی انسان یک حقیقت ماوراء طبیعی است که روح انسان با او متحد میشود و به او میرسد و او را کشف میکند ، و در واقع معشوق حقیقی در درون انسان است. (فعلا ما داریم فرضیهها و نظریات را میگوییم.)
در همین زمینه است که داستانها نقل میکنند، میگویند اینکه عشق میرسد به آنجا که عاشق ، خیال محبوب را از خود محبوب عزیزتر و گرامیتر میدارد، برای آن است که خود محبوب و زمینه اولی تحریک در درون انسان است و او در درون خودش با یک حقیقت دیگری با همان صورت معشوق که در روح او هست و در واقع صورت این شیء ( معشوق ظاهری ) نیست ، صورت یک شیء دیگر است خو میگیرد و با او هم خوش است.
این داستان را حتی در کتابهای فلسفی نیز نقل میکنند که مجنون بعد از اینکه آنهمه شعرها و غزلها در فراق لیلا و در عشق او گفته بود، روزی در بیابان ، لیلا آمد بالای سرش و او را صدا زد : مجنون سرش را بلند کرد ، گفت : کی هستی؟ گفت : منم لیلا ، آمدهام سراغت. ( به خیال اینکه دیگر حالا مجنون بلند میشود و این محبوبی را که در فراقش اینقدر نالیده چگونه در آغوش میگیرد. )
گفت : نه ، برو : لی غنی عنک بعشقک : من به عشق تو خوشم و از خودت بیزارم.
اتفاقا نظیر همین قضیه در شرح حال شاعر معروف معاصر شهریار مطرح است. شهریار دانشجوی سال آخر پزشکی بوده ، در همین تهران در خانهای پانسیون بوده است. ( او تبریزی است. ) در آنجا عاشق دختر صاحبخانه میشود و چگونه هم عاشق میشود. آن دختر را به هر دلیل به او نمیدهند و او هم دیگر مثل همان مجنون دست از همه چیز ، کار و شغل و تحصیل بر میدارد و میافتد دنبال او. بعد از سالها در یکی از ییلاقات ، همان خانم با شوهرش به او میرسند و با او ملاقات میکنند. آن خانم میآید به سراغش. او در عالم خودش بوده. شهریار به او میگوید : نه ، اصلا من به تو کاری ندارم، من دیگر حالا با آن خیال خودم خوش هستم و به او هم خو گرفتهام، از شوهرت هم طلاق بگیری من به تو کاری ندارم.
شعری هم در این زمینه دارد که بعد از اینکه این خانم به سراغش میآید این شعر را میگوید، یعنی وصف حال خودش را میگوید در حالی که بیان میکند که من چگونه به عشق او خو کردهام و التفاتی به خود او ندارم.
حال این را اجمالا میگویم برای اینکه شما به گوشهای از ادبیات عرفانی اسلامی توجه کنید که این مسأله از آن مسائلی است که فوق العاده قابل توجه و قابل تحلیل است.
پس این نظریه ، نظریهای است که عشق را تقسیم میکند به عشق جسمانی و عشق نفسانی ، یعنی به نوعی عشق قائل است که هم از نظر مبدأ با عشق جسمانی متفاوت است یعنی مبدأش جنسی نیست، ریشهای در روح و فطرت انسان دارد و هم از نظر غایت با عشق جنسی متفاوت است چون عشق جنسی با اطفاء شهوت خاتمه پیدا میکند، ولی این عشق در اینجاها پایان نمیپذیرد.
قدر مسلم این است که بشر عشق را ستایش میکند، یعنی یک امر قابل ستایش میداند، در صورتی که آنچه از مقوله شهوت است قابل ستایش نیست. مثلا انسان شهوت خوردن یا میل به غذا که یک میل طبیعی است دارد. آیا این میل از آن جهت که یک میل طبیعی است هیچ قابلیت تقدیس پیدا کرده؟
تا به حال شما دیدهاید حتی یک نفر در دنیا بیاید میلش را به فلان غذا ستایش کند؟ عشق هم تا آنجا که به شهوت جنسی مربوط باشد، مثل شهوت خوردن است و قابل تقدیس نیست، ولی به هر حال این حقیقت ، تقدیس شده است و قسمت بزرگی از ادبیات دنیا را تقدیس عشق تشکیل میدهد. این از نظر روانکاوی فردی یا اجتماعی فوق العاده قابل توجه است که این پدیده چیست؟
فنای عاشق در معشوق
عجیبتر این است که بشر افتخار میکند به اینکه در زمینه معشوق ، همه چیزش را فدا کند، خودش را در مقابل او فانی و نیست نشان بدهد ، یعنی این برای او عظمت و شکوه است که در مقابل معشوق از خود چیزی ندارد، و هر چه هست اوست، و به تعبیر دیگر " فنای عاشق در مقابل معشوق " .
چیزی است نظیر آنچه که در باب اخلاق گفتیم که در اخلاق چیزی است که با منطق منفعت جور در نمیآید ولی فضیلت است، مثل ایثار و از خود گذشتن.
ایثار با خود محوری جور در نمیآید، فداکاری با خودمحوری جور در نمیآید ولی معذلک میبینید انسان از جنبه خیر اخلاقی ، جود را ، احسان را ، ایثار را ، فداکاری را تقدیس میکند ، اینها را فضیلت میداند، عظمت و بزرگی میداند. در اینجا هم مسأله عشق با مسأله شهوت متفاوت است، چون اگر شهوت باشد ، یعنی شیئی را برای خود خواستن. فرق بین شهوت و غیر شهوت در همین جاست . آنجا که کسی عاشق دیگری است و مسأله ، مسأله شهوت است هدف تصاحب و از وصال او بهرهمند شدن است، ولی در " عشق " اصلا مسأله وصال و تصاحب مطرح نیست ، مسأله فنای عاشق در معشوق مطرح است ، یعنی باز با منطق خود محوری سازگار نیست.
این است که این مسأله در این شکل ، فوق العادهای قابل بحث و قابل تحلیل است که این چیست در انسان؟ این چه حالتی است و از کجا سرچشمه میگیرد که فقط در مقابل او میخواهد تسلیم محض باشد و از من او ، از خود او و از انانیتش چیزی باقی نماند . در این زمینه مولوی شعرهای خیلی خوبی دارد که در ادبیات عرفانی فوق العاده است:
عشق قهار است و من مقهور عشق
چون قمر روشن شدم از نور عشق
مسأله پرستش این است، یعنی عشق ، انسان را میرساند به مرحلهای که میخواهد از معشوق ، خدایی بسازد و از خود ، بندهای ، او را هستی مطلق بداند و خود را در مقابل او نیست و نیستی حساب کند . این از چه مقولهای است؟ واقعیت این حالت چیست؟
گفتیم که یک نظریه این است که میگوید عشق به طور مطلق ریشه و غایت جنسی دارد ، روی همان خط غریزه جنسی حرکت میکند و ادامه مییابد و تا آخر هم جنسی است.
نظریه دیگر همان نظریهای است که عرض کردیم حکمای ما این نظریه را تأیید میکنند که به دو نوع عشق قائل هستند:
عشقهای جنسی و جسمانی ، و عشقهای روحانی ، و میگویند زمینه عشق روحانی در همه افراد بشر وجود دارد.
نظر ما در طرح مسأله عشق بیشتر به آن تمایلی است که عاشق به فنای در معشوق پیدا میکند که ما آن را " پرستش " مینامیم. این هم چیزی است که با حسابهای مادی جور در نمیآید.
نظریه سوم
نظریه سومی وجود دارد که خواسته جمع کند میان دو نظریه ، آن نظریه دیده است که در " عشق " احیانا کیفیاتی پیدا میشود که با جنبههای جنسی سازگار نیست یعنی وابسته به غلیان ترشحات جنسی نیست که دائر مدار آن باشد، چون امر جنسی مثل همان گرسنگی است ، گرسنگی یک حالت طبیعی است ، وقتی که بدن احتیاج به غذا پیدا کند و یک سلسله ترشحات بشود گرسنگی هست و اگر چنین نباشد نیست ، در احتیاج جنسی هم همین طور است ، وقتی که این احتیاج مادی باشد ، در هر حدی که ترشحات باشد هست و اگر نه نیست ، ولی " عشق " تابع این خصوصیات نیست ، از این رو اینطور گفتند که عشق از نظر مبدأ ، جنسی است ولی از نظر منتها و کیفیت ، غیر جنسی است ، یعنی به طور جنسی شروع میشود، اولش شهوت است ولی بعد تغییر کیفیت و تغییر حالت میدهد و در نهایت امر تبدیل به یک حالت روحانی میشود.
ویل دورانت این مورخ معروف فلسفه در کتاب لذات فلسفه بحثی درباره عشق کرده است . او همین نظریه را انتخاب میکند و نظریه فروید را طرح و رد میکند . او میگوید:
حقیقت این است که عشق بعدها تغییر مسیر و تغییر جهت و حتی تغییر خصوصیت و تغییر کیفیت میدهد ، یعنی دیگر از حالت جنسی بطور کلی خارج میشود.
او اساس نظریه فروید را صحیح نمیداند.
سخن ویلیام جیمز
ویلیام جیمز در کتاب دین و روان میگوید: به دلیل یک سلسله تمایلات که در ما هست که ما را به طبیعت وابسته کرده است، یک سلسله تمایلات دیگری هم در ما وجود دارد که با حسابهای مادی و با حسابهای طبیعت جور در نمیآید و همین تمایلات است که ما را به ماوراء طبیعت مربوط میکند، که توجیه و تفسیرش همان است که حکمای اسلامی کردهاند و معتقدند که این حالت فنایی که عاشق پیدا میکند در واقع مرحله تکامل اوست، این فنا و نیستی نیست، اگر معشوق واقعیاش همین شیء مادی و جسمانی میبود، فنا و غیر قابل توجیه بود که چطور یک شییء به سوی فنای خودش تمایل پیدا میکند؟
ولی در واقع معشوق حقیقی او یک واقعیت دیگر است و این ( معشوق ظاهری ) نمونهای و مظهری از اوست و این در واقع با کاملتر از خودش و با یک مقام کاملتر متحد میشود و به این وسیله این نفس به حد کمال خودش میرسد .
سخن راسل
غربیها اینگونه عشقها ( عشق روحانی ) را عشقهای شرقی مینامند و حتی تقدیس هم میکنند. برتراند راسل در کتاب زناشویی و اخلاق میگوید:
" ما امروزیها حتی در عالم تصور نمیتوانیم روحیه آن شاعرانی را که در اشعارشان از فنای خود سخن میراندند بی آنکه کوچکترین التفاتی از محبوب بخواهند درک بکنیم . "
میخواهد بگوید که ما معمولا در عشقهایی که خودمان سراغ داریم عشق را وسیلهای و مقدمهای برای وصال میدانیم. ( در این زمینه جملههای زیادی دارد. ) میگوید در عشقهای شرقی اساسا عشق وسیله نیست و خودش فی حد ذاته هدف است، و بعد خیلی هم تقدیس میکند، میگوید این عشقهاست که به روح انسان عظمت و شکوه و شخصیت میدهد.
چگون با زن یا مرد مورد علاقه خود رفتار کنیم؟
تعدادی از قوانین ارتباطی در دنیای مدرن برای رو ابط زن و مرد بیان شده بود که ادامه
آن به این ترتیب است:
1-با طرف مقابلتان همان گونه رفتار کنید که میل دارید او با شما رفتار کند.
2-به خاطر داشته باشید طرف مقابلتان چه مرد و چه زن به اندازه شما نیازمند عشق و حمایت است.
3- از کسانی که قو انین واقعی را دوست ندارند دوری کنید.
قانون چهارم:
طرف مقابلتان را بازی ندهید
در تو ضیح مورد چهارم تو ضیح زیر وجود دارد:
چرا کسی را با زی می دهید:
چون شما خود را به اندازه کافی با هوش نمی دانید که راه درست ارتباط یا رفتار با طرف مقا بلتان را بدانید و باید یک سری از باید و نباید های پوچ را حفظ کنید.
چون شما از ارضای امیال طبیعی خود هراس دارید و از رو در رو شدن با مو قعیت ها می ترسید.
اگر زن با شید معتقدید هدف از ارتباط داشتن با یک مرد کسب یک جایزه؛ یعنی به دست آوردن حلقه نامزدی است و آن زمان خود را برنده می دانید.
در و اقع بازی دادن طرف مقابل کاری احمقا نه است.
با زی ها متعلق به کودکان است و جنبه خطا در بازی ،تقلب ،رقابت و پنهان کاری است.
در شطرنج می خواهم مهره های بیشتر ی را ازحریفم بگیرم امکان دارد این عوامل در شطرنج موثر و اقع شوند و لی در زندگی عاشقانه شما کاربردی ندارند.بازی دادن بیشتر مختص زنان است و مردان زنانی را که با آنها باز یهای احمقانه انجام می دهند واجد هوشمندی نمی دانند.
یک مرد ممکن است مدت کو تاهی در بازی شما شرکت کند اما در دراز مدت به شما احترام نخواهد گذاشت.
اگر یک مرد دربازیهای شما شر کت می کند چرا باید او را بخواهید؟
در قانون سوم دیدیم کسانی وجود دارند که علا قه مند به بازی با طرف مقا بل هستند.کسانی که از نظرروانی دوست دارند فریب بخورند.با بی تفاوت رفتار کردن ،دست نیا فتنی بودن و نشان دادن دائم این که سر شان شلو غ است.
کسانی که چنین پیام هایی می دهند:
نمی توانی مرا به دست بیاوری
ممکن است دوستت داشته باشم شاید هم نه
حدس بزن چی کار می کنم
آیا مرموز نیستم
آنها خود را به عنوان شکار چی و شما را به عنوان شکار نگاه می کنند.
با استفاده از قو انین وا قعی با هوشی و و شا یسته بودن را می توان جایگزین بازی و فریب کرد.
مثال:
با مردی که دوستش دارید را بطه ای آغاز کرده اید:
اما نمی خواهید تا زمان شناختن بیشتر او از احساسات و هیجانات عمیق شما مطلع شود.یک راه بر خورد استفاده از قو انین قدیمی است:
هر گز زمانی که او از شما در خواست ملا قات کرد خود را مشتاق و علاقه مند نشان ندهید.
هرگز به او زنگ نزنید.
زمانی که برایتان گل و هدیه آورد خودارا بی تفاوت نشان دهید .
به عبارتی می توانید نقش بازی کنید و اورا امتحان کنید. اما این رفتار بی احترامی به طرف مقابل و یک ریسک بزرگ است .زیرا با بی توجهی او می اندیشد که دوستش ندارید و شما را ترک می کند.
در عوض قو انین وا قعی را به کار ببرید:
به طورمثال اگر با مردی شام می خورید از او سوالاتی بپرسید تا به شما کمک کند، اوچه احساسی دارد. بپرسید آیا تا به حال با یک زن ارتباط جدی داشته است؟مثلا اگر جواب داد نه و از مو ضو ع گذشت بفهمید او عادت ندارد با کسی دوستی صمیمانه داشته باشد.حتی احساس آرامش نمی کند هردو اینها علایم هشدار دهنده هستند.اگر جواب داد بله با کسی بودم و در دانشگاه را بطه مان را قطع کردیم .راهی باز شده است.
بپرسید:آیا به خاطراتمام تحصیل را بطه به پایان رسید یا چون از هم دور شدید؟ممکن است بگوید چون چیزهای متفاوتی می خواستیم از هم جدا شدیم .
اقدام بعدی چیست ؟درست حدس زدید به او به طریق درست واقعی و از صمیم قلب پاسخ دهید:
عالی است که با خودت صا دقی یا همون کسی هستی که می خوام،کاش همه مثل تو بودند.
یا درباره خود مطلبی را فاش کنید.یا حرف اور ا تایید و سوال دیگری بپرسید.از پاسخ هایی که می دهید چه هدفی دارید؟این پاسخ ها کاربرد های زیادی برای او دارند:
او می فهمد شما خود وا قعی اش را دوست دارید.
او می فهد شما با هوش پر احساس و دلسوز هستید.
اطلاعات مهمی درباره علا یقتان به دست می آورد.
و جواب های او کمک می کند شما بفهمید او چه شخصیتی دارد.
علامت می دهدتا بفهمید به دنبال چه را بطه ای است.
به شما نشان می دهد که صمیمیت مو ضو عات احساسی و مکالمه صا دقانه از چه درجه
اهمیتی بر خوردار هستند.آیا به صرفه نیست با 3 دقیقه گفتگو از طرفتان اطلاعات ارز شمندی به دست
بیا ورید تا نقش بازی کنید و عکس العمل او را ببینید.
برای به دست آوردن یک مرد یا یک زن به بازی گرفتن او روشی اشتباه است.
قا نون پنجم:
خودتان باشید
هیچ قانونی نمی تواندآسانتر از این قانون باشد.خودتان باشید یعنی این که:
سعی نکنید خود را آنچه نیستید نشان دهید.
سعی نکنید از خودتان تصویری بسازید که دلخواه یک شخص خاص است.
سعی نکنید خود را مانند زن یا مرد ایده آل طرفتان نشان دهیدتا باشما ازدواج کند.
سعی نکنید چون معمولا جذب دوسستتان می شوند مانند او رفتار کنید.
خود بودن یعنی رفتار ،ارتباط و بر خوردتان با ید به گونه ای باشد که وا قعا هستید.
مثلا اگر شاد و پر انرژی هستید نباید سعی کنید شو خی نکنید و خودتان را شاد نشان ندهید.
اگر بحث های رو شنفکرانه دوست دارید نباید نظراتتان را طی یک گفتگو نگویید.
خود بودن یعنی به جای استفاده از یک سری قو انین کهن هر لحظه عکس العمل واقعی خود را نشان دهید.
اگر می خواهید دوستتان را به مهمانی دعوت کنید این کارارا بکنید حتی اگر او شما را به گردش دعوت کرده باشد.
اگر می خواهید از یک وا قعه تلخ که ناراحتتان کرده چیز ی بگویید این کاررا بکنید.
اگر دلتان می خواهد نیم ساعت تلفنی به حرف های او و درد دل هایش گوش دهید این کار را بکنید چون می فهمد که دوستش دارید.
خلاف خود بودن یعنی چه؟
سرد رفتار کیند حتی زمانی که به او علا قه مندید.
نشان دهید همه چیز عالی است حتی اگر این طور نباشد.
زمانی که به او علا قه مندید نشان دهید که علا قه ای ندارید.
خود را سا کت و خوددار نشان دهید حتی زمانی که حرفی برای گفتن دارید.
حتی زمانی که در دسترس هستید خود را دست نیافتنی و پر مشغله نشان دهید.
خود را آرام شاد و دوستانه نشان دهید حتی وقتی می خواهید قسمت عمیق تری از رو ح خود را نشان دهید.
زمانی که هدیه گرفتید با وجود خوش حالی ابراز خوشحالی نکنید........
ادامه دارد.......................
ازکتاب بیست و پنج قانون برای انتخاب مرد یا زن دلخواه خود
نوشته باربارا دی آنجلس
آدمــه ديگه
دلش ميخواد براي يکي تــــــــک باشه
دلش ميخواد يکي فقط نــوشته هاي اون رو بــخونه
دلش ميخواد يکي فقط به اون اِس اِم اِس بِــده
دلش ميخواد يکي فقط نگَران حالِ اون بــشه
دلــش ميخــواد اون يِــکي
تــــــــــــــــــو
بـــــاشي ...
غمخوار من ! به خانه ی غم ها خوش آمدی
با من به جمع مردم تنها خوش آمـدی
بین جماعتی که مرا سنگ می زنند
می بینمت ، برای تماشا خوش آمدی
راه نجات از شب گیسوی دوست نیست
ای من ! به آخرین شب دنیا خوش آمدی ...
پایان ماجرای دل و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی
با برف پیری ام سخنی بیش از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی
ای عشق ، ای عزیز ترین میهمان عمـر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی ...
تعداد صفحات : 2